خلاصه ی از داستان رمان: زنگ اول بود و امتحان ریاضی داشتیم.به کلی فراموش کرده بودم که امتحان داریم و خودم را اماده نکرده بودم.نسیم جلوی من نشسته بود.بیشتر زمان امتحان گذشته بود و من به سوالات کمی جواب داده بودم. معلم متوجه کلاس نبود و با یکی از معلم های کلاس بغلی صحبت می کرد.سریع از جا بلند شدم،برگه نسیم را از زیر دستش بیرون کشیدم و برگه ی خودم را به او دادم و گفتم :جواب بده